شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

عزیز مامانی دو سه روزیه که خیلی تاکید میکنه لباساش حتما باید با هم ست باشن دیروز بردمش دسستشویی خواستم لباس زیرش رو تنش کنم بهم میگه ای بابا سرتم که  با لباسام ست نیست باید حتما آبی باشه بهش میگم اشکال نداره مامانی اون لباس زیره دیده نمیشه میفرمایند: خیلی زسته باید حتما با هم ست باشه مامان دان   
24 اسفند 1391

بدون عنوان

چند روز قبل خونه مامانم اینا خونه تکونی میکردیم مامانم داشت کمد لباساشون رو مرتب میکرد یه کاور بنفش از دستش افتادشکیبایی بدو رفت گرفتش یکم بهش نگاه کرد بعد به مامانم میگه مامان دون چقد کاورش اسپرته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامانم بهش میگه اسپرت یعنی چی مامانی؟ میگه یعنی با کلاسه دیگه   ...
20 اسفند 1391

بدون عنوان

  On our anniversary I think back to When we first met When we first dated When we first loved each other When we first had a disagreement When we first made up When we first lived together And I realize that Every day is an anniversary for us Of something we felt together Of something we touched together Of something we shared together Of something we did together But today is the most important Milestone of all It is the anniversary Of the day that we joined each other In marriage A day we promised that for the Rest of our lives We should love each other Especial...
26 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر خاله شکیبا جونی 10 روزه بدنیا اومده شکیبا جونی خیلی دوسش داره و به همه میگه امیر مهدی داداشمه  نی نی خاله خیلی کوچولوئه موقع تولد 1900 گرم بود روزی که از بیمارستان مرخصش شد کلی مهمون خونه مامیم بودن همه مهمونا که پذیرایی شدن عمه امیر مهدی میخواست نی نی رو بوس کنه یهو فندقی بهش گفت داداسمو بوس نکن سرما میخوره هر کی میخواد نی نی رو بوس کنه بیاد لپ منو بوس کنه دست نی نی رو همه کف بر شده بودن اول فکر میکردن من بهش یاد دادم بهشون گفتم خدا شاهده من چیزی بهش نگفتم قربون دخملیم برم که اینقدر فهیمه
11 بهمن 1391

بدون عنوان

  فندق مامانی یه لباس داره که روش عکس انگری برد هستش دیشب کلی بهش نیگا کرده برگشته بهم میگه: مامانی دیگه واسم لباس انگیر برد نخر بهش میگم چرا مامانی؟ میفرمایند: چون خیلی قیافش خفنه ...
11 بهمن 1391

بدون عنوان

فندقیه مامان دیشب میگه مامان به نظرت من دکتر  بشم یا پیستای؟ بهش میگم خب دکتر بهتره دیگه مامانی میگه باسه پیستای میسم ...
25 دی 1391

بدون عنوان

دخمل مامانی دیروز رفته همه کاغذا رو از توی کشو ریخته بیرون خودش نشسته تو کشو بهش میگم چرا کاغذا رو ریختی بیرون دختر جان؟ میگه من غاغذم بیا کشو رو ببند  ...
23 دی 1391

بدون عنوان

این روزا شکیبا یی هی ازم میپرسه من کوچولو بودم به  این چی میگفتم به اون چی میگفتم بعضی چیزاشو که یادم میاد اینجا مینویسم چون حافظه درست حسابی ندارم اولین کلمه ای که شکیبا جونی گفت بابا بود بعد مامان بعد داندا(دایی جون) یه روز مستونی لباسای شکیبا رو پوشیده بودم که بریم خونه مامانم عسل مامانی تازه راه افتاده بود دیدم رفته تو اتاقش کلاهش رو آورده میگه ماما کالا وای چقدر ذوق کردم بقیه کلمه های فندقی: مونه= مورچه ابدیا= اسباب بازی الیا= عروسکا لقال= یخچال عمولیا= عمو علی ساله ساله= ساحل سایه( دختر عمو های فندقی) بابادو= بابا جون لخابا= رختخابا مدیا= مداد رنگی اندبایه= هندوانه گاگا= انواع جارو گالیمندو= خاله من...
22 دی 1391

بدون عنوان

دیشب فندق مامانی خیلی بد خوابید نمیدونم از چی ترسیده بود یهویی نصفه شب شروع کرد به داد زدن  کنار خودم خوابوندمش هی بلند میشد میشست میگفت مامان این چیه بهش میگفتم چیزی نیست عزیزم چند بار بلند شدم واسش برق روشن کردم هی میگفت من استبا کردم چیزی نیست باز از دوباره شروع میکرد به داد زدن هی میخواستم ذهنش رو منحرف کنم خیلی تاثیری نداشت ولی وقتی واسش از تولد گرفتن و شمع و این چیزا تعریف کردم دیگه بچم آروم شد رفت کنار باباییش خیلی آروم خوابید هنوزم کنار باباییش خوابیده یه بار بغلش کردم بذارمش جای خودش توی خواب میگفت کلال بابام بخابم   ...
22 دی 1391