شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

دو سه روزیه دخمل مامانی میگه سی و دی و دست دست دیروز میگه مامانی این آنقا(آهنگ) رو بذار با هم بیقسیم  هر چی فکر کردم نمیفهمیدم چی میگه؟ بهش میگم من یادم نمیاد کدومه؟ میگه ای بابا عیوسی مدید(مجید) بود تازه فهمیدم منظورش شیرازیها دست دسته ...
22 دی 1391

بدون عنوان

      نازنینم سه سال از آمدنت میگذرد وجنان تا رو پودم بوجودت گره  خورده است که اگر صورت زیبایت در قاب چشمانم نقش نبندد گویی دیگر هیچ چیز به دنیا دیدنی نیست مرا شیدا کرده ای و به حق  کمال عشق در کالبد مادر متجلی میگردد اکنون دلخوشی من دلخوشی تو اندوهم غم تو و هستی ام هستی توست باشد که در پناه ایزد منان روزگار بگذرانی بدان که دعای مادر تا همیشه بدرقه جسم و روحت خواهد بود           ...
19 دی 1391

بدون عنوان

  پارسال هشت دی دخمل مامانی رو از شیر گرفتمش آخرین باری که بهش شیر دادم خیلی غصه داشتم آخه فندق من خیلی با مزه دی دی میخورد صبح که از خواب بیدار شدم به دی دیش یه داروی تلخ زدم شکیبا جونی یه ذره که خورد بهم گفت چقد تخه بهش گفتم آره مامانی دیگه خراب شده دی دیت سه چار بار تا ظهر هی سراغشو گرفت هر دفعه یه ثانیه که میخورد بلند میشد  دخمل مامانی  روخیلی راحت و بی دردسر  گرفتیمش از شیر بعدازظهر هم یه مهمونی کوچولوی دوستانه داشتیم که شکیبا با بچه ها سرگرم بود و دیگه یادش نبود شب هم خیلی راحت خوابید انگار نه انگار که دو سال هر شب چند بار بیدار میشده و شیر میخورده قربون دخملم برم من که اینقدر خانو...
8 دی 1391