شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

شکیبای مامانی خیلی زیاد آب میخوره یعنی همیشه باید یه بطری آب تو کیفم باشه چند شب قبل رفته بودیم بیرون شکیبا خیلی تشنش شده بود بهم میگه مامانی قلمپه( قمقمه) مو آوردی میخام توش آب بخورم؟
1 مهر 1392

بدون عنوان

هر روز شکیبا جونی رو به بهانه خونه مامان جون بیدارش میکنم هنوز چشاشو باز نکرده میپرسه الان کجا میخایم بریم؟ بهش میگم خونه مامان جون زود بلند میشه سر جاش میشینه ولی امان از موقعی که میخایم برگردیم اینقد گریه میکنه که من خونه مون رو دوست ندارم همین جا باشیم ولی من هیچ وقت زیر بار نمیرم به هر جون کندنی هست میارمش خونه دخمل مامانی میگه: میشه یه خونه مثل مامان جونشون بخریم که حیاط داشته باشه و بزرگ باشه به مامان جونش هم پیشنهاد داده که بیاین خونه هامون رو با هم عوض کنیم ...
1 مهر 1392

بدون عنوان

شکیبا جونی این روز خیلی جدی از من خواهش میکنه که براش یه آبجی و یه داداش بخرم طوریکه شب که میخابه صبح توقع داره آبجی و داداشش پیشش باشن اسم آبجیش رو میخاد بذاره گل پری داداشش هم ماهان ...
1 مهر 1392

بدون عنوان

این روزا خیلی به شکیبا جونم گیر میدم  هر وقت یه اتفاقی واسه شکیبا میفته تا یه مدت هر کاری میکنه بهش گیر میدم از شب عید فطر که از دست صبا افتاد و سرش خون اومد و بردیمش بیمارستان باز این ترس لعنتی همش تو وجودمه دیشب رفته بود نشسته بود توی سطل آجراش هی بهش گفتم دخترم اون تو نشین میافتی ولی کو گوش شنوا تو آشپزخونه بودم که دیدم صدای جیغش اومد رفتم دیدم با سطلش برگشته دستش هم مونده زیرش خیلی داد میزد که دستم درد گرفته واسش دستشو با آب نمک ماساژ دادم بعد هم بردمش حموم یکم زیر آب گرم ماساژدادم بهتر شد واسه اینکه یادش بره دردش رنگای انگشتیش رو بردم تو حموم کلی واسه خودش نقاشی کشید دیگه کامل دستش خوب شده بود ولی تا صبح ده بار ب...
28 مرداد 1392

بدون عنوان

روزه یکسو شد و عید آمد و دل ها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست عید بر عاشقان مبارک   ...
18 مرداد 1392

بدون عنوان

چند شب قبل خاله مریم و امیر مهدی خونمون بودن امیر خیلی گریه میکرد شکیبا به خالش میگه خاله جون خوب بهش آب بده خاله مریم میگه نه خاله دلش درد میگیره شکیبا: آب که سفت نیست دلش درد بگیره یه چیز نرمیه باباجان
16 مرداد 1392

بدون عنوان

جیگر مامانی این چند روزه خیلی حوصلش سر میره چون اکثرا خونه هستیم امروز میگه مامانی چرا برام آبجبی و داداش نیمیخری؟ بهش میگم امیر مهدی(پسر خاله شکیبا) داداشیته دیگه مامانی میگه نه یه داداش واقعی اون الکیه باید بچه شما باشه من باید با یه نفر بازی کنم شما که بزرگ شدین دیگه از صبح تو فکرم واقعا اگه یه بچه دیگه بیاد شکیبای من اذیت میشه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
16 مرداد 1392

بدون عنوان

امشب بابایی شکیبا با عمو محمدش رفته بودن بدمینتون بازی کنن بماند که شکیبا خانوم کلی گریه کرد که چرا باباییم رفته منو نبرده؟ همین که بابابییش اومد رفته بهش میگه: سلام بابایی جونم ورزش چطور بود؟ بابایی: خوب بود دخترم شکیبا: موافقی یه دلستر  بزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
7 مرداد 1392

بدون عنوان

چند روز قبل شکیبایی با باباجونش رفته بودن کارگاه بابام خیلی هم بهش خوش گذشته بود وقتی داشتن برمیگشتن به باباجونش گفته : بابادون میشه موبایلتو بدی به من باباجون بهش گفته واسه چی میخای؟ گفته میخام زنگ بزنم به بچه جاریم حالشو بپرسم ...
7 مرداد 1392