شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

جمعه رفته بودیم مهمونی خونه مادر شب هم رفتیم خونه خاندایی شکیبا هم نه ناهار درست خورد نه شام آخر شب باهاش قهر کیدم که چرا امروز اصلا غذا نخوردی؟ میگه خب مامان جان من چیکا کنم که فقط غذاهای مامانمو دوس دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ /
7 مهر 1392

بدون عنوان

شکیبای مامان این روزا خیلی بهونه گیر و بداخلاقی از همه بدتر غذا خوردنته صبونه رو با کلی ناز و ادا و تهدید میخوری اونم چی کره با خیار حتی یه روز شکلات صبونه رو با خیار و مربای آلبالو خوردی وای که اینقدر شکلات میخوری که خدا میدونه ناهار فقط ته دیگ یا اگه گوشت قلقلی باشه میخوری شیر فقط شیر توت فرنگی پنیر به هیچ عنوان نمیخوری یعنی از کوچولوییهات نمیخوردی نارنگی رو خیلی زیاد دوست داری بستنی هایپیرال رو خیلی دوست داری هر وقت داری با خودت بازی میکنی بهت میگم برام غذا میپزی؟ میگی آره برات الویه درس میکنم ولی خودت لب به الویه نمیزنی عاشق مغزها هستی مخصوصا مغز بادوم زمینی وپسته من خودم به هیچ وجه بر...
7 مهر 1392

بدون عنوان

شکیبای مامانی خیلی زیاد آب میخوره یعنی همیشه باید یه بطری آب تو کیفم باشه چند شب قبل رفته بودیم بیرون شکیبا خیلی تشنش شده بود بهم میگه مامانی قلمپه( قمقمه) مو آوردی میخام توش آب بخورم؟
1 مهر 1392

بدون عنوان

هر روز شکیبا جونی رو به بهانه خونه مامان جون بیدارش میکنم هنوز چشاشو باز نکرده میپرسه الان کجا میخایم بریم؟ بهش میگم خونه مامان جون زود بلند میشه سر جاش میشینه ولی امان از موقعی که میخایم برگردیم اینقد گریه میکنه که من خونه مون رو دوست ندارم همین جا باشیم ولی من هیچ وقت زیر بار نمیرم به هر جون کندنی هست میارمش خونه دخمل مامانی میگه: میشه یه خونه مثل مامان جونشون بخریم که حیاط داشته باشه و بزرگ باشه به مامان جونش هم پیشنهاد داده که بیاین خونه هامون رو با هم عوض کنیم ...
1 مهر 1392

بدون عنوان

شکیبا جونی این روز خیلی جدی از من خواهش میکنه که براش یه آبجی و یه داداش بخرم طوریکه شب که میخابه صبح توقع داره آبجی و داداشش پیشش باشن اسم آبجیش رو میخاد بذاره گل پری داداشش هم ماهان ...
1 مهر 1392

بدون عنوان

این روزا خیلی به شکیبا جونم گیر میدم  هر وقت یه اتفاقی واسه شکیبا میفته تا یه مدت هر کاری میکنه بهش گیر میدم از شب عید فطر که از دست صبا افتاد و سرش خون اومد و بردیمش بیمارستان باز این ترس لعنتی همش تو وجودمه دیشب رفته بود نشسته بود توی سطل آجراش هی بهش گفتم دخترم اون تو نشین میافتی ولی کو گوش شنوا تو آشپزخونه بودم که دیدم صدای جیغش اومد رفتم دیدم با سطلش برگشته دستش هم مونده زیرش خیلی داد میزد که دستم درد گرفته واسش دستشو با آب نمک ماساژ دادم بعد هم بردمش حموم یکم زیر آب گرم ماساژدادم بهتر شد واسه اینکه یادش بره دردش رنگای انگشتیش رو بردم تو حموم کلی واسه خودش نقاشی کشید دیگه کامل دستش خوب شده بود ولی تا صبح ده بار ب...
28 مرداد 1392

بدون عنوان

روزه یکسو شد و عید آمد و دل ها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست عید بر عاشقان مبارک   ...
18 مرداد 1392