شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

چند شب قبل خاله مریم و امیر مهدی خونمون بودن امیر خیلی گریه میکرد شکیبا به خالش میگه خاله جون خوب بهش آب بده خاله مریم میگه نه خاله دلش درد میگیره شکیبا: آب که سفت نیست دلش درد بگیره یه چیز نرمیه باباجان
16 مرداد 1392

بدون عنوان

جیگر مامانی این چند روزه خیلی حوصلش سر میره چون اکثرا خونه هستیم امروز میگه مامانی چرا برام آبجبی و داداش نیمیخری؟ بهش میگم امیر مهدی(پسر خاله شکیبا) داداشیته دیگه مامانی میگه نه یه داداش واقعی اون الکیه باید بچه شما باشه من باید با یه نفر بازی کنم شما که بزرگ شدین دیگه از صبح تو فکرم واقعا اگه یه بچه دیگه بیاد شکیبای من اذیت میشه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
16 مرداد 1392

بدون عنوان

امشب بابایی شکیبا با عمو محمدش رفته بودن بدمینتون بازی کنن بماند که شکیبا خانوم کلی گریه کرد که چرا باباییم رفته منو نبرده؟ همین که بابابییش اومد رفته بهش میگه: سلام بابایی جونم ورزش چطور بود؟ بابایی: خوب بود دخترم شکیبا: موافقی یه دلستر  بزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
7 مرداد 1392

بدون عنوان

چند روز قبل شکیبایی با باباجونش رفته بودن کارگاه بابام خیلی هم بهش خوش گذشته بود وقتی داشتن برمیگشتن به باباجونش گفته : بابادون میشه موبایلتو بدی به من باباجون بهش گفته واسه چی میخای؟ گفته میخام زنگ بزنم به بچه جاریم حالشو بپرسم ...
7 مرداد 1392

بدون عنوان

گاهی اوقات شکیباجونی خوب ظهرشو دیر میخابه یعنی وقتی بیدار میشه که هوا تاریک شده چند روز قبل شکیبا ساعت 8 از خواب بیدار شد و من مهتابی روشن کردم  چون خونه تاریک بود  میگه مامان جان خاموش کن من چشام داره نور میگیره ( میخاد بگه چشامو میزنه)
22 تير 1392

بدون عنوان

دیشب افطاری خونه خان دایی دعوت بودیم  شکیبا جونی و خاله مریمش داشتن با هم بازی میکردن شکیبایی به خالش گفته میشه بریم تو اتاق من میخام با  یه وسیله خاص بازی کنم
22 تير 1392

بدون عنوان

من و شکیبا جونی کنار هم خوابیده بودیم دستای شکیبایی هم توی دستام بود بهش میگم عزیزم خیلی دوست دارم میگه منم دوست دارم بعد چند دقیق میگه مامان اگه حرفی داری به من بگو من گوش میدم  
22 تير 1392