شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

عادتهای شکیبا2

عزیز دل مامانی بیرون رفتنش کلی پروسه داره بهش میگم شکیبا جونی بریم خونه مامان جون ؟ میگه من نمیام بهش میگم باشه پس من میرم تو تنها باش میگه من که تنها نیستم دیدیل هست نیما هست گاوم هست ببعی هست لباس میپوشم جلوی در که میخوام بیام بیرون میگه منم میادم هر لباسی میخوام بپوشم میگه اینکه لباس بیرون نیست اینا لیاسه یاحتیه (راحتیه) بعد کلی پاتیناژ رفتن رو مخم بالاخره به یه لباس رضایت میده بعد شروع میکنه مامانی اجازه میدی دیدیل رو با خودم بییایم بهش میگم نه عزیزم میگه خوب تنهایه میتسه گییه میکنه بهش میگم بذارش پیش بقیه عروسکات نمیترسه کلی بهانه میگیری منم مجبور میشم برم بیرون بگم نمیخوای بیای بعد میادبیرون همیشه تنگ ترین کفش...
2 مهر 1391

عادتهای شکیبا

عزیزم امروز میخوام برات از عادتهای خوب و بدت برات بنویسم فسقلی مامان خیلی وسواسیه از خواب که پا میشه میره دستشویی کلی باید پاهاش رو براش بشورم هی من میشورم هی فسقلی میگه اینجا رو نشستی بعد باید تموم دستشویی رو بشورم چون فسقلی می فرمایند همه جاش کثیفه هیچ رقمه هم از حرفش کوتاه نمیاد بعد نوبت دست و صورت شستنه حتما باید دستاشونو با مایع دستشویی بشورن بهد صورت کوچولوشو میشوره با سلام وصلوات تشریف میارن بیرون وای که موقع خشک کردن صورتش اینقدر حوله رو میکشه به صورتش هی بهش میگم عزیزم خشک شد میگه هنوز آب دایه بعد میریم تو آشپزخونه آشپزخونه مثل دسته گلم رو میگن کثیفه حتما باید بغلش کنم روی صندلی بشونمش بعد وقتی...
30 شهريور 1391

بدون عنوان

این روزها شکیبا جونی مامانی خیلی از کوچولوییهات میپرسی فندوقی: مامانی من کوچولو بودم به بستنی چی میگفتم من: بیندی فندوقی: به شکلات چی میگفتم من: نی نی بودی میگفتی گولو بعدش میگفتی داغالوت یعنی  هرچی میبینی میپرسی من چی میگفتم   دیشب بابابی بهت میگفت عسل بابایی برو کنتی(کنترل) تلویزیون رو بیار به بابایی میگی بابایی مگه نی نی شدی بگو کندول ببین چقدر بزرگ شدی سیبیل داری(با یه حالت خیلی جدی) مامان بزرگم که شکیبا جونی بهش میگه مانا چون پاهاش خیلی درد میکنه مسافتهای کوتاه مثلا از توی هال میخواد بره آشپزخونه رو چهار دست وپا میره چند روز قبل خونشون بودیم همین طوری رفت توی آشپزخونه...
27 شهريور 1391

بدون عنوان

    این عکس رو امروز انداختم روی دسکتاپم عسل مامانی از خواب تازه بیدار شده بودی اومدی کنار صندلیم نشستی میگی مامانی این نینیه منم؟ بهت میگم آره عزیزم وقتی کوتولو بودی بهم میگی  من چقدر نگلی (نقلی) بودم ...
27 شهريور 1391

بدون عنوان

دیشب سرم خیلی درد میکرد از شدت درد نمیتونستم چشام رو باز کنم دراز کشیده بودم فندق مامان اومده بالای سرم بهم میگه: مامانی چییا گابیدی؟ بهش میگم خیلی سرم درد میکنه عجیجم کلی نازم کرده بعد بهم میگه اگه سیت درد میکنه عیق ننا نخوی تا دل پیته بگی یی بعد سیت گوب میته عرق نعنا نخور تا دل پیچه بگیری بعد سرت خوب میشه از بس باباییش بهش میگه خانوم دکتر بچم باورش شده که دکتره قربونت برم عزیزم که اینقدر مهربونی         ...
24 شهريور 1391

بدون عنوان

عزیز دل مامانی خیلی گانوم (خانوم) شده هرکسی بهش خوراکی میده میگه دستت دردردم نکنه یه ممنونم عدیدم امروز با هم داشتیم عکسای گل دخترو با هم میدیدیم بهم میگی مامانی این عکسمو بذار تو سایتم ما هم اطاعت امر کردیم ...
20 شهريور 1391

بدون عنوان

دنیای آدم برفی دنیای ساده ای ست ،اگر برف بیاید هست،اگر نیاید نیست مثل دنیای من اگر باشی هستم ،اگر نباشی..... با تمام وجود دوستت دارم تولدت مبارک میثم جونم     ...
9 شهريور 1391