شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

نفس مامانی عاشق بادکنکه هرچی بهش بادکنک بدیم بازم یه دونه دیگه میخواد دیروز ظهر بابایی یه بادکنک زرد و یه دونه نارنجی بهت داد میگی من سبز میخواستم بهت سبز داد میگی من آبی میخواستم بهت آبی داده میگی من سیاه میخواستم حالا الان بهت کلی بادکنک میدم جیگر مامانی فدای اون بهانه گیریهات بشم من     ...
2 شهريور 1391

بدون عنوان

عزیز دل مامانی این روزا اوج سوال پرسیدناته از خونه خودمون که میایم بیرون بریم خونه مامان جون تقریبا نصفه راه که هستیم میگی مامانی خونه ما کدومه؟ بهت میگم حالا دیگه دور شدیم عزیزم گیر میدی که بریم خونمون رو ببینیم بعد بریم خونه مامان دون هرچی هم بهت آدرس میدم میگی کدوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ از خونه مامان جونم که برمیگردیم میگی خونه مامان جون کدومه؟   این روزا همش ازم مبپرسی مامانی تو خانومی؟ بهت میگم آره عزیزکم بابایی هم خانومه؟ نه بابایی آقاست چرا؟ چون سیبیل داره داندا(دایی جون) چی خانومه؟ نه دخترم آقاست پس دیبیلاش کو؟ داندا سیبیل دوس نداره پس سیبیلاش کجاس؟ مامان جونی سیبیلاشو...
2 شهريور 1391

بدون عنوان

 عسل مامان یه قوطی کرم رو گذاشته بود جلوش و نصفش رو مالیده بود به بالشش تازه فکر میکرد چه کار مهمی هم کرده رفته بود تو اتاق در رو هم بسته بعد چند دیقه صدام زد مامانی بیا رفتم تو اتاق بهم میگه ببین اپویه پاهاش دوخته واسش کماد زدم     ...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

    وای خدا جونم این روزا خیلی خوشحالم نفس مامانی بالاخره میره دستشویی امروز 10 روزه که دخملی رو از مای بیبی گرفتیمش خدارو شکر تا به حال هم جایی رو نجس نکرده هر روزصبح که فسقل بانو از خواب نازشون بیدار میشن میگه مامانی بدو بییم ددو(دستشویی)بعد شروع میکنه به حرف زدن با عروسکاش که : نیما ببین من چگد گانوم ددم(چقدر خانوم شدم) به همه عروسکاش میگه که میخواد بره دستشویی آخه بابایی خیلی دخملی رو تشویقش میکنه از وقتی که دیگه مای بیبی نداره ولی کلی مسئله داریم آخه وروجک خیلی وسواس تشریف دارن کلی باید پاهاشو آب بکشم براش به یکی دوبار که راضی نمیشه فسقلی بعد نوبت به دست شستن میرسه باید چند بار براش مایع دست...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

دو شب پیش یه اتفاق خیلی بد واسه دخملی مامان افتاد الان که دارم تایپ میکنم بعد دو روز دستام میلرزه قربون خدا برم که خیلی محافظ بچه هاست شکیبای من وقتی میخواد تی وی تماشا کنه میره جلوی تی وی وایمیسته و نگاه میکنه پریشب همین طور که داشت نگاه میکرد به میز تی وی آویزون شد و اون اتفاق وحشتناک افتاد خیلی یادآوریش برام سخته ولی متاسفانه تی وی با میزش برگشت روی دخمل مامانی من خیلی ترسیده بودم همسری زود تی وی رو بردشت از روی شکیبایی و دیدیم داره از سرش خون میاد بردمش پای ظرفشویی و یخ گذاشتم روی زخمش ولی خونش بند نمیومد زنگ زدیم ١١٥ اومد بردیمش بیمارستان واسش سی تی نوشتن  ولی شکیبا خیلی نا آروم بود همش گریه میکرد و نمیتونستیم ازش سی...
19 تير 1391

بدون عنوان

دیروز یکی از این گیره کوچولوها رو هی تو دهنت میکردی چند بار بهت گفتم شکیبا جونی توی دهنت نکن مامانی کثیفه ولی بازم تکرار میکردی بعد مثلا باهات قهر کردم اومدی جلوم وایستادی هی دستتو میکنی توی دهنت بهت اخم کردم یهو دستتو باز کردی چیزی توش نبود بهم میگی مامانی باهات دوگی کدم (شوخی) گییه انداختم آغالی  ...
1 تير 1391

بدون عنوان

چند روز قبل بابایی رفته بود سلمونی و من خبر نداشتم همین که از در اومد تو بهش میگی بابایی مبایکه چه گوگل ددی(خوشگل شدی)     عزیز دل مامانی عاشق مدرسه رفتنه هر روز سبداسباب بازیهاشو خالی میکنه و میندازه روی دوشش میگه من با عمولیا(عمو علی) مییم مدده مسق میمیسم (مشق مینویسم)اندبایه بازی میکنم(منظورش توپ هندونه اییه) هر وقت هم از جلوی مهد رد میشیم میگه من نگا بکنم بد بییم         ...
9 خرداد 1391

بدون عنوان

  فرشته کوچولوی مامانی دیشب  موقع خواب بهم میگه مامانی الی وویی یو وای که چقدر کیف کردم عزیزکم بوس به لپت عزیز دل مامانی   ...
28 ارديبهشت 1391