شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

با شکیبایی رفتیم بیرون یکی دو ساعتی بیرون رفتنمون طول کشید و بچم خیلی خسته شده بود از پله ها که میومدیم بالا دیگه جون نداشت راه بره داشتم لباساشو براش عوض میکردم میگه مامانی من حالم خیلی بده بهش میگه آره عزیزم خسته شدی میگه نه بابا فک کنم فسارم پایین آمده یه آب قندی واسم درست بکن
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

ا این نی نی کوچولو جیگر خاله امیر مهدی جونه چن روز قبل امیر رو همین طوری روی مبل نشونده بودمش داشتم باهاش بازی میکردم شکیبایی یهو از در تو حیاط ومد به امیر گفت ای بابا امیر جون چرا مثل حامله ها نشستی؟     ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دخمل مامانی از خواب که بیدار میشه یهو داد میزنه مامان بهش میگم جونم میای خستگیمو در بیاری باید برم کلی ماساژش بدم تا خستگیش در بیاد بعد میگه یه چیزی بهم میدی دهنم خوسمزه بسه؟ بعد کلی کل کل کردن شکلات میخاد بعد گیر میده پس بستنی میخام آخه دخمل مامان کله صب بستنی؟؟؟؟؟؟ بعد صبونه میخوره اونم کره ولی خودش بهش میگه پنیر هرچی هم بهش میگم این کره هست میگه تو بلد نیستی این پنیره یکم که با عروسکاش بازی میکنه شروع میکنه به غر زدن که من حوصلم سر رفته بریم خونه مامان دون که بعضی اوقات میریم ادامه دارد.......  
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دی روز خاله منصوره اومد دنبالمون که بریم یه خرید کوچولو کنیم خریدمون که تموم شد به خاله منصوره گفتم بریم خونه شکیبایی میگه مامانی الان بریم خونه؟ خب چرا به زودی؟
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

آرزویم این است : که بهاری بشود روز و شبت  که ببارد به تمام رخ تو   بارش شادی و شعف   و من از دور ببینم که پرا از لبخند است   چشم و دنیا و دلت   ...
4 فروردين 1392

بدون عنوان

عزیز مامانی دو سه روزیه که خیلی تاکید میکنه لباساش حتما باید با هم ست باشن دیروز بردمش دسستشویی خواستم لباس زیرش رو تنش کنم بهم میگه ای بابا سرتم که  با لباسام ست نیست باید حتما آبی باشه بهش میگم اشکال نداره مامانی اون لباس زیره دیده نمیشه میفرمایند: خیلی زسته باید حتما با هم ست باشه مامان دان   
24 اسفند 1391

بدون عنوان

چند روز قبل خونه مامانم اینا خونه تکونی میکردیم مامانم داشت کمد لباساشون رو مرتب میکرد یه کاور بنفش از دستش افتادشکیبایی بدو رفت گرفتش یکم بهش نگاه کرد بعد به مامانم میگه مامان دون چقد کاورش اسپرته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامانم بهش میگه اسپرت یعنی چی مامانی؟ میگه یعنی با کلاسه دیگه   ...
20 اسفند 1391

بدون عنوان

  On our anniversary I think back to When we first met When we first dated When we first loved each other When we first had a disagreement When we first made up When we first lived together And I realize that Every day is an anniversary for us Of something we felt together Of something we touched together Of something we shared together Of something we did together But today is the most important Milestone of all It is the anniversary Of the day that we joined each other In marriage A day we promised that for the Rest of our lives We should love each other Especial...
26 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر خاله شکیبا جونی 10 روزه بدنیا اومده شکیبا جونی خیلی دوسش داره و به همه میگه امیر مهدی داداشمه  نی نی خاله خیلی کوچولوئه موقع تولد 1900 گرم بود روزی که از بیمارستان مرخصش شد کلی مهمون خونه مامیم بودن همه مهمونا که پذیرایی شدن عمه امیر مهدی میخواست نی نی رو بوس کنه یهو فندقی بهش گفت داداسمو بوس نکن سرما میخوره هر کی میخواد نی نی رو بوس کنه بیاد لپ منو بوس کنه دست نی نی رو همه کف بر شده بودن اول فکر میکردن من بهش یاد دادم بهشون گفتم خدا شاهده من چیزی بهش نگفتم قربون دخملیم برم که اینقدر فهیمه
11 بهمن 1391

بدون عنوان

  فندق مامانی یه لباس داره که روش عکس انگری برد هستش دیشب کلی بهش نیگا کرده برگشته بهم میگه: مامانی دیگه واسم لباس انگیر برد نخر بهش میگم چرا مامانی؟ میفرمایند: چون خیلی قیافش خفنه ...
11 بهمن 1391