شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

مکالمه بابا دون (بابای من) با شکیبایی باباجون: تو چقد عسلی شکیبایی: تو که عسل تری باباجون تو چقد شکری شکیبایی: تو که شکر تری . . باباجون: دختر مو خرمایی منی تو شکیبایی: تو که خرما تری
6 تير 1392

بدون عنوان

  قرآن خوندن شکیبایی بسم الله الرحمن الرحیم وعبدل فرجن قل وو بهباه احد الله صمد یل للد و کفوا احود
6 تير 1392

بدون عنوان

شکیبا جونی از خواب بعداز ظهرش که بیدار میشه مییگه مامانی کجا بریم؟ ما هم یا میریم خونه مامان دون یا با خاله منصوره میریم بیرون دوسه روز قبل نزدیکای غروب داشتیم از هونه مامان جون برمیگشیم شکیبایی پرسید مامانی الان شبه؟ بهش میگم هنوز شب نشده غروبه میگه: هاااااااااان یعنی شب کمرنگه!!!!!!!!!!!
2 تير 1392

بدون عنوان

داشتیم با شکیبایی در مورد گلها صحبت میکردیم میگه مامانی گل روغن هم داریم؟ بهش میگم نه عزیزم میگه ولی من دیدم تو تیویلیدون اون تبلیغاته که از اون گل زردا روغن میریخت ...
2 تير 1392

بدون عنوان

جوجه مامانی عاشق ترانه خوندنه و بیشتر دیوونه ترانه خانومم اینطوری میخونه خانومم تویی بارونم تویی عاشقم تویی بارونم تویی خانومم............. همین  طور تکرار میکنه یکی هم دوست دارم من دیوونه تازه ترانه س ی ا س ی هم میخونه دلم برات تنگه تهرون تهرون دستم زیر سنگه تهرون تهرون  
26 خرداد 1392

بدون عنوان

لغت نامه شکیبا شکیبایی بعضی از لغات رو هنوز نمیتونه درست تلفظ کنه مثل دسغالدا= سطل آشغال فشوار= سشوار هنوز به شکلات میگه داغالوت لختال= یخچال بیویک= بیسکویت هیزم شکم= هیزم شکن  
26 خرداد 1392

بدون عنوان

چند رو زقبل مامان بزرگم رفته بود حموم از حموم که اومد بیرون داشت لباس میپوشید شکیبا بهش گفت مادر چرا شما از اینا نداری؟(منظورش سوتین بود) مامان بزرگم بهش گفت من دیگه پیر شدم از اینا ندارم شکیبایی بهش میگه یه صورتی بخر مثل خاله مریم با هم دیگه ست کنین
7 خرداد 1392

بدون عنوان

شکیبایی رو بغل میکنم خیلی آروم در گوشش بهش میگم عاشقتم خیلی دوست دارم میگی مامانی زیاد بگو یعنی بلند بگو
7 خرداد 1392

بدون عنوان

دیشب من و بابایی شکیبا رفته بودیم دندون عقلمون رو کشیده بودیم و خیلی نمیتونستیم با شکیبایی بازی کنیم شب موقع خواب دیدم شکیبایی نشسته توی رختخوابش دستاش روی صورتشه بهش میگم چیکا میکنی دخملی؟ میگه دارم دعا میکنم تو وبابایی زودتر خوب شین باهم بازی کنیم  
7 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز واسه ناهار شکیبایی لج کرده بود و غذا نمیخورد میگفت من غذایی که توش برنج باشه نیمیخام واسش همبرگر سرخ کردم و خیلی هم دوس داشت زنگ زده به باباییش میگه بابایی من همه غذامو خوردم بابایی بهش میگه چیخوردی نباتم؟ میگه هنگیر برد
24 ارديبهشت 1392